حادثه ترور شهید علی رهآموز به روایت پسرعموی شهید توسط سید تقی رضایی تصویرسازی شد.
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری، حادثه ترور شهید علی رهآموز به روایت پسرعموی شهید توسط سید تقی رضایی چهره برتر هنر انقلاب در سال 1401 تصویرسازی شد.
جزییات ترور شهید علی رهآموز از زبان شاهد حادثه:
به دلیل فعالیتهای فرهنگی و انقلابی که علی داشت منافقین از سال 58 دنبال ترورش بودند، و برای ترور شهید برنامه ریزی کرده بودند حتی عکسش را هم گروهک منافقین منتشر کرده بودند و به جاهایی که محل رفت و آمدش بود حتی جلوی در منزلش را شناسایی کرده بودند و برنامه ترورش را چندین بار برنامه ریزی کرده بودند. بار ها هم وارد عمل شدند ولی موفق نشدند و شهید جان سالم به در برد. علی هیچ گاه مسلح نبود. طوری شده بود که دوستانش می گفتند: «علی اگر تو را ترور کنند با اینکه اسلحه نداری، چه می گویی؟ می گفت: می گویم ما مسلح به الله اکبریم.»
علی از همه لحاظ شاخص بود و پایهی کار و انقلابی، و این مثل خاری بود در جشمان منافقین. علی از اواخر سال 57 تا تشکیل بسیج، بساط فرهنگی داشت، در راستای میدان شهید به سمت مخابرات، روبروی بانک ملی مرکزی، کنار مغازه آقای اعزازی و نباتی، بساط کتاب فروشی داشت، انواع کتاب، مجله، نشریه، نوار کاست امام و ...
با همین بساط فرهنگی خیلی از جوان ها، دانش آموزان و معلمان را هدایت و به انقلاب جذب کرده بود. منافقین تحملش را نداشتند به همین دلیل 2 بار به بهانه بحث های خیابانی دختران و پسران منافق به سمت بساط کتاب علی می آمدند، کتابها را پاره می کردند، شیشه ماشین ژیانم که سیم بلندگو به آن وصل بود می شکستند و سیم را پاره می کردند، دادوبیداد می کردند تا مانع فعالیت هایش شوند. آذر 58 با بچه ها بسیج را تشکیل داد، عضو فعال بسیج شد و بساط فرهنگی اش را از کنار خیابان جمع کرد و عملاً در بسیج به فعالیت های فرهنگی ادامه داد.
من و علی معلم بودیم، در روستا درس می دادیم علی در روستای عبدل آباد و من در روستای قشلاق عبدل آباد. اول مهر رفته بودیم روستاها تا کتاب و نیاز نوشت افزارهایی که دانش آموزان برای تحصیل لازم دارند را تهیه و تحویل بدهیم. برای تهیه کتاب و نوشت افزار به بجنورد آمده بودیم که مقدمات اولیه را انجام دهیم که به جهت اتفاقات و حوادثی که بعداً پیش آمد مانند سومین انتخابات ریاست جمهوری بعد از شهادت شهید رجایی و باهنر و شدت گرفتن برنامه های ترور منافقین، چند روزی را درگیر این مسائل بودیم.
سومین انتخابات ریاست جمهوری در پیش بود، 7 مهرماه 1360 علی با بچه های ستاد مقاومت حزب الله واقع در مسجد انقلاب، جلسه ای برگزار کرد و قرار شد چهار تیم گشت برای چهار محدوده ورودی شهر در نظر گرفته شود. فردای آن روز 8 مهر ماه بعد از اقامه نماز صبح، علی، من و تعداد دیگری از بچه ها مثل همیشه برای پیاده روی عازم بش قارداش شدیم. علی برای دانش آموزان و یکی دو نفر هم سن و سالهای خودمان تیم درست کرده بود که معمولا 8-6 نفر می شدیم و اکثر روزها به پیاده روی بش قارداش و یا کوهنوردی می رفتیم. بعد از مختصری ورزش و شنا در بش قارداش، بلافاصله به سمت ستاد(در محل مسجد انقلاب) حرکت کردیم. حوالی سبزه میدان کنار دکه روزنامه فروشی، پسر نوجوانی با موهای نسبتاً بلند و لختی که داشت خلاف مسیر ما می گذشت، را دیدیم، یکی از بچه ها گفت: حسین این جوان را ببین، موهایش مثل توست! گفتم: اگر موهای من مثل او باشد خودم را می کشم.
ساعت 9-10 صبح هشتم مهرماه بود که با علی و بقیه بچه ها به ستاد رسیدیم، وقتی به ستاد رسیدیم از شهربانی خبر رسید دو نفر تروریست با موتور کاوازاکی 100 با اسلحه کلت یک شهروند را به زور گرفته و متواری شده است. با شنیدن خبر من و علی و 3-4 نفر دیگر بلافاصله با ماشین آموزش و پرورش که در اختیار بسیج قرار داده بود به سمت سپاه حرکت کردیم تا با تحویل سلاح و مجهز شدن به تعقیب و گریز تروریست ها بپردازیم ولی به دلیل کمبود سلاح، موفق به دریافت اسلحه از سپاه نشدیم.
به ناچار من و علی موتورسیکلتی از سپاه تحویل گرفتیم، موتور سوزکی 125 بود، من راننده موتور بودم و علی پشت سر من نشسته بود. از آنجا عازم بسیج شدیم شاید بتوانیم از آنجا سلاح تحویل بگیریم و برای تعقیب و گریز مجهز بشویم.
بسیج در خیابان ژاله سابق، پشت ساختمان بانک ملی قدیم بود. ساعت تقریباً 10:30 صبح بود که هنگام عبور از خیابان قیام، قبل از رسیدن به تقاطع کوچه دادگاه انقلاب(سرتقاطع خیابان آزادی و جمهوری، کوچه آریا که کلینیک مهر هم آنجا قرار داشت)، متوجه موتور 100 کاوازاکی شدیم. آن روز به ما دستور داده بودند که کسی دو ترکه سوار موتور نشود. خودم را آرام به کنار موتورشان رساندیم، علی با گفتن این که: »برادر رانندگی با موتور دو ترکه ممنوع است، رعایت کنید، تروریست ها در شهر هستند، ممکن است افراد موتوری را ترور کنند!» با دست من اشاره کرد که به حرکت ادامه بدهم. ناگاه متوجه شدم راننده موتور همان نوجوان مو قرمز است که در سبزه میدان دیدیم، خنده ای کردم و خواستم گاز موتور را بگیرم که جوانی 20-25 ساله ای که با ریش سیاه و کوتاه، ترک موتور نشسته بود بلافاصله کلت کمری اش را در آورد. دو گلوله به من که راننده بودم شلیک کرد، گلوله به مچ دست راستم خورد که از مچم خارج شد، یکی هم به شانه سمت راستم اصابت کرد که به سمت مهره های گردن 4 و 5 ام کمانه کرد و هنوز به یادگار دارم. یک گلوله هم به علی زد که به قلبش اصابت کرد، در حالی که علی هنوز دستش را به پشت من حلقه کرده بود، ناگهان تعادلش به هم خورد و هر دو از روی موتور بر روی زمین افتادیم، دیدم منافقین بعد از ترور سریع منطقه را ترک کردند برای اینکه کسی تعقیبشان نکند دو گلوله پشت سرشان شلیک کردند و به سمت خیابان دادگاه انقلاب (مسیر خیابان فردوسی به سمت جاده علی آباد ) به سمت انتهای دبیرستان همت حرکت کردند. یکی از ماشین های عبوری با کمک مردم، من و علی را به بیمارستان رساند. علی به شهادت رسیده بود و من مجروح شدم.
بعدها منافقین و عاملین ترور را در عملیات هایی که در سبزوار داشتند، در یک عملیات یا خانه تیمی شناسایی و دستگیر کردند که ظاهراً اعتراف کردند در بجنورد هم عملیات ترور انجام دادند و سرانجام به سزای عمل خود رسیدند.
انتهای پیام/
نظر شما